زن 29 ساله/سلام .من يکي-دوهفته ايه که خيلي خواباي شلوغ-پلوغ و بد ميبينم .امروز ظهر ساعتاي 3ونيم خواب ديدم که روي تخت توي خونه مادر بزرگم خوابيده بودم .مامانمم پايينِ تخت خواب بود.زلزله ي خفيفي شد.سرم روبلند کرددم ديدم مامانم داره دورو برو وسقف رو نگاه ميکنه.گفتم زلزله شده .مامان پاشد ورفت کنار درِ رو به حياط که توريش بسته بود.يه دفعه گفت کليد.کليد رو به در ديده بود.گفتم خوب پس بهتره درو باز کني بريم بيرون.شوهرمم بود .همه باهم رفتيم بيرون.زلزله دوباره شروع شد اما من تو خواب حسش نميکردم.دو رديفِ عمودي آجر از دوطرفِ در ِ روبه حياط کَنده شدومعلق جلو عقب ميشد ما روي حياط بوديم مامان گريه شد وگفت من ديشب يه همچين خوابي ديدم و خيلي با ناراحتي وبغض سرش رو تکون داد.بعد از زلزله شوهرم رفت بطرف ديوارو زد به ديوارو گفت ببينيد هيچيش نشد ولي سنگ ها وچندتا آجر ريخت پايين ورو بدنش ولي هيچيش نشد منم داد ميزدم وبا التماس ازش ميخواستم نزديک نره.مردم دورِ ديوار خرابه جمع شدن .دختر عمم بهم زنگگ زد وگفت تواخبار گفتن اگه باروني برفي نياد ما قول ميديم که چيزي نميشه وديگه زلزله نمياد ولي تو آپارتمان ها نرين .من کف دستم رو ،رو به آسمون گرفتم وديدم داره برف ميباره.خيلي وحشت کرده بودم/حس وحشت /نا اميدي/ترس /گريه ميکردم.ديدم آب داره بالا مياد.وسايل خونه مادر بزرگم رو(که انگار تو خوابم به مسافرت رفته بودن )رها کرديم و رفتيم که وسايل ضروري رو برداريم و بريم خونه مامان اينا که همکف بود.آسمون ابري وتيره بود انگار آخر دنيا بود.اومديم بريم که مهمون رسيد ومن عصباني شدم چون ميخواستم زودتر برم.تو يه اتاق نشستيم.و اين لحظه از خوابم خونواده شوهرمم بودن.من ومادر شوهرم گريه ميکرديم از ترس.بعدش من وشوهرم رفتيم خونه مامان اينا ومن از خواب بيدار شدم وکلي گريه کردم.ميترسم که اين خوابا از علائم شروع افسردگي باشه/ميترسم