• وبلاگ : رويابين
  • يادداشت : لطفا آخرين رؤيايتان را اينجا بنويسيد
  • نظرات : 88 خصوصي ، 151 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    باسلام ديشب نزديک صبح شايد بود که خواب ديدم توي خونه اي هستم که نميدونم فکر ميکنم توي روستا بود روي ديوار نم زده بود و صاحب خونه ميگه اصلا آب ندارييم اينجا هيچ کس آب نداره ميرم بيرون ببينم چه خبره ميبينم ساختماني که تقريبا مثل قصر بود اونجا روبروي اون خونه بود روي تراس طبقه بالاش فواره اب بود که نه چندان زياد وبصورت باريک ازش اب بيرون مي زد ومتوجه ميشم کسي که پادشاه اونجا يا مثل پادشاه بود همه ابهارو اونجا ذخيره کرده وتوي يک اتاقش پر از شمشهاي طلاست بعد ميبينم کسي که اينکارو کرده وصاحب اون خونه پسر داييم بود که در واقعيت هم بسيار ثروت داره فکر ميکنم اين هم دنباله همون خواب بود شايد هم نه خواب ديدم انگار با مادرم رفتيم خونه پسر خالم واونا امده بودند خونه جديد بچه هاش خونه نبودند وخيلي از اسباب خونه رو مثل پرده وغيره هنوز نچيده بودند کمي اونجا بوديم وديگه داشتيم ميرفتيم باز همون زمان خواب ديدم خونه مامانم هستم توي اشپزخونه که ناگهان مهمون مياد به هيچ عنوان حس مهمون نداشتم مونده بودم کجا برم که با اينا روبرو نشم ولي راهي نبود آشپزخونه هم کوچيک بود و ديده ميشدم از پنجره نگاه کردم جمعيت زياد بود مونده بودم چطور ازشون پذيرايي کنم که متوجه ميشم اينا قبلا هم اومده بودند واصلا نميشينند يا اگه بشينن چند لحظه بعد بلند ميشن خيالم راحت ميشه وامدن داخل همونطور که فکر ميکردم شد