دیشب خواب دیدم که من و نامزدم در خانه پدر بزرگ نامزدم هستیم. پدربزرگ و مادربزرگ نامزدم از چیزی نگران بودند و ما را تنها نمیگذاشتند. ما به هر ترفندی دست زدیم که مگر اینها ما را تنها بگذارند، نتوانستیم و در نهایت حرفهایی که میخواستیم تنهایی با هم بزنیم در دل هر دومان ماند. ولی من در خواب این احساس را داشتم که با نگاهمان حرفهایمان را زدیم، پس از تلاشهای مکرر که نتوانستیم تنها با هم حرف بزنیم، احساس بدی نسبت به بدبینی افراد و کلا افراد دور و برم داشتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم نیز همین احساس را داشتم.
موضوع مطلب :