• وبلاگ : رويابين
  • يادداشت : !!آخرين خوابي که يادتون مياد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + فاضل 
    خواب ديدم با مادربزرگم رفتيم به يک فروشگاه. يادمه ي فروشگاه آشنايي بود ولي يادم نيست دقيقا کجا بود. بعد يهو من به فکر دزدي از اون فروشگاه افتادم. چنتا تن ماهي برداشتم گذاشتم تو کيفم و از مغازه خارج شدم. ولي حواسم بود که مادربزرگم هم هست. گفتم بعدا بر ميگردم پيداش مي کنم!. خلاصه اومدم بيرون که يکي از فروشندگان (صاحب مغازه نبود) منو گرفت. جالبه از اونجا رفتم ي جاي ديگه و اتفاقاتي افتاد که واقعاً چرت و پرت بود و من دقيقا يادم نيست. خلاصه شب باز برگشتم به همون مغازه و دباره به فکر دزدي افتادم . نميدونم چ مرگم بود . ميدونستم گيرم ميارن. خلاصه چنتا تن ماهي برداشتم گذاشتم تو کيفم و اروم از مغازه بيرون اومدم که اين دفه صاحب مغازه که ميشناختمش (البته تو واقعيت اون همسايمون بود نه مغازه دار و خودش مغازش گل فروشيه) گفت کيفو بزار زمين. بعد من درحالي که ميخنديدم و بلند داد ميزدم که اره من دزدم و خيلي بدم، کيفو گذاشتم زمين. البته خوابم ادامه داشت و کاراي ديگه اي هم کردم و ولي دقيق يادم نيست.
    پاسخ

    ممنون فاضل عزيز. بر اساس نظريه شناختي دامهاف، رؤياها مفاهيم ذهني، نگراني ها و علائق آدم ها رو نشون ميده.... بايد ببينيم اين افکار از کجا توي ذهنت اومده :) راستي موفقيت جديدت و ارتباطت با بهترين اساتيد بين المللي رو تبريک ميگم و افتخار ميکنم که استاد آينده هاروارد توي وبلاگم رؤياشو نوشته