• وبلاگ : رويابين
  • يادداشت : لطفا آخرين رؤيايتان را اينجا بنويسيد
  • نظرات : 88 خصوصي ، 151 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    امروز 17 فروردين توي اتاق نشسته بوديم يکي از اقوام وشايد همسر خودم هم نشسته بود صاحب خونه که يک زن بود براي من دوتا چاي که يکي نصفه بود اورد ويک استکان شربت زعفران بعد خودش اومد چاي نصفه رو خورد من ناراحت شدم که دلم نمگيره بقيه اش رو بخورم اما خوب اونم چاي رو تموم کرده بود ومن اون يکي چاي رو خوردم وشربت رو که من داشتم ميخوردم يک ني ديگه گذاشت توش وهمراه من شروع به خوردن کرد من از اينکه اون ميخورد و بد دل هم هستم تنم نمي نشست اما به زور که حق من خورده نشه و همين که خوشمزه بود خوردم