• وبلاگ : رويابين
  • يادداشت : لطفا آخرين رؤيايتان را اينجا بنويسيد
  • نظرات : 88 خصوصي ، 151 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    امروز 20 فروردين خواب ديدم توي دهمون که شبيه ده خودمون نبود جايي هستيم نميدونم انگار برنج رو با الک از گل ولاي وسبوس جدا ميکنيم البته فکر ميکنم که همين کارو ميکرديم پدر شوهرم تند تند برنج ميداد و من تميز ميکردم اما همش حرام ميشد وچيزي توي الک نمي موند آخرش هم انگار يه مشت بيشتر از اين ترکيب نموند بعد فکر کنم تصميم گرفتم آسياب کنم بعد رفتيم بيرون خانمهاي فاميل هم کار منو ميکردند اما درست انجام ميدادند براي ناهار سفره انداخته بودند خانمها کارشون تموم شده بود و رفته بودند پدرشوهرم مي خواست براي ناهار صداشون کنه مادرشوهرم ميگه ول کن اين دهاتيارو کوفت بخورن من خوش نيومد چون هم فاميل من بودند و هم فاميل پدرشوهرم يک ديس برنج اوردند انگار سبزي پلوبود اول مادرشوهرم ميخواست بهم بده بعد ميبينم برادرشوهرم برنج بهم داد و اين هم فکر ميکنم دنباله همين خواب بود ميبينم توپ بازي ميکردند انگار سيزده بدر بود بعد من به جاري کوچيکه ميگم بيا واليبال بازي کنيم بعداز بازي نشستيم که ميبينم جاريم بچه کوچيکي بغلش هست وداره بهش چاي ميده انگار عجله کرد وکمي دهان بچه سوخت