• وبلاگ : رويابين
  • يادداشت : چرا رؤياهايمان يادمان نمي ماند؟
  • نظرات : 18 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + کاپيتان 
    ما يک ماهي عيد داريم که طولش تقريبا قد کف دسته...پريشب ديديم که حدود 1000 تا تخم گذاشته کف تنگ.خيلي خوشحال شدم.بعد پدرم گفتند که اينا بچه ماهي نميشوند چون ماهي نري تو تنگ نيست و بارور نشدند.دلم سوخت .شبش خواب ديدم که تمام هزار تا تخم؛شدند بچه ماهي هاي قرمز ولي همه مرده به دنيا امده بودند .يعني تنگ به اون بزرگي پر ماهي قرمز مرده بود...با چشماي باز نگام ميکردند....!!! ديگه اب ظرف ديده نميشد....و ماهي مادر هم مچاله شده بود و خودشم مرده بود. خيلي وحشتناک بود.تازه کنار تنگ ماهي روي ميزم؛همون کبوتري که شب پيش ترش تو بالکن ما جون داد افتاده بود!!!!!پاهاش رو به هوا و گردنش کج شده بود.(ما اون شب وقتي پناه اورد به بالکنمون فکر کرديم سردشه و برديمش تو شوفاژخونه تا گرم شه...ولي صبح ديديم مرده...همين شکلي...با گردن کج و پاهاي بالا)
    فرداش که از خواب بيدار شدم عمه ام گفتند که شايدم اين تخم ها ماهي بشوند و تا 3 روز که بگذره معلوم ميشه...يکم اميدوار شدم.و ديشب خواب ديدم که 5 يا 6 تا از اين تخم ها؛ماهي هاي قرمز بزرگ و خوشگلي شدند.
    فکر نميکردم يه ماهي برام بشه دغدغه فکري!!!!