جنسیت: زن
سن: 27
با دوستان هماتاقیم در یک مکان سبز که دارای کوه و گل زیبایی بود، جمع شده بودیم. یکی از دوستانمان حرف میزد، دیگری وسایل آورده شده را جابجا میکرد و دوست دیگرمان برای خودش به گشت و گذار در اطراف مشغول بود. اما در این میان یکی از دوستانم مرتبا دستش را درون کیفش میکرد و سفرههایی با اشکال مختلف از درون کیفش بیرون میآورد و من آنها را یکییکی میدیدم و در دل میگفتم چرا آخر آنقدر سفره با خود آورده؛ مگر چند نفر بودیم و لبخند و آن شادی که در صورت دوستم برای نمایش تمام سفرهها در صورتش موج میزد، مرا به وجد آورده بود. به طوری که شروع به خندیدن کردم و ناگهان از خواب پریدم.
موضوع مطلب :