جنسیت: مرد
سن: 20
در جایی بودم مثل بام تهران، یا هرجایی که میتونست تلهکابین داشته باشه، اما فکر کنم همین تهران بود، چون اولی که اومد توی ذهنم نیمکتی بود که همیشه با دوستدخترم روی اون مینشستیم. پیش هم بودم و یه کم با هم دعوا داشتیم. اون یکم ناراحت به نظر میرسید و من سعی داشتم اونو از اون حالت دربیارم. دستاشو گرفتم و شروع کردم باهاش حرف زدم. یادم نمیاد چیا بهش گفتم. توی کابین ما یک خانم پیر با یک نفر دیگه که یادم نمیاد کی بود یا چه سنی داشت نشسته بودند. اون خانم پیر به ما گفت به نظر میرسه خیلی همدیگرو دوست دارید. دوست دخترم خندید و گفت همین طوریه . . . . بقیه خوابم در یادم نمیاد!
موضوع مطلب :