جنسیت: زن
سن:؟
پارسال خواب دیدم میدان سعدی ایستادم که البته خیلی با این میدان فرق داشت انگار خارج از شهر بود دامنه کوهی روبروش بود فکر میکنم گاهی باران نم نم میبارید و جای من بود برای آرامش وراحتی بقیه افراد می دویدند انگار داشتند مسابقه میدادند هر کس یه جور میدوید حتی بچه های کوچک روی بشقاب به جای اسکیت بودن و تند میرفتند جلوی مجسمه سعدی ایستاده بودم که سعدی به من گفت تامیتوانی بدو و دو سه بار تکرار کرد اما من ترجیح دادم به خودم زحمت ندم اما بالاخره باید این راهو میرفتم شب شد توی کوچه پس کوچه های فکر کنم شمال که خیلی هم کهنه بود ومثل روستا بود گم شده بودم نه پول داشتم نه موبایل نه میتونستم به کسی اعتماد کنم بالاخره یه آقایی ازهمان خانه ها اومد به من کمک کرد تا راهو پیدا کنم رفتم دیگه فکر کنم روز شده بود رسیدم به خونه دختر خالم که مازندرانه دیدم مادرم وزن داداشم وشاید هم بقیه خانواده اونجا بودند.
موضوع مطلب :