جنسیت: مرد
سن: 27
خواب دیدم به همراه برادرم در کوه مثل روزهای همیشه تابستان در حال پیادهروی هستیم که پس از اندک زمانی فاصله گرفتن از ده، روستای پشت سر ما محو شد و تاریکی هولناکی ما را احاطه کرد و این تاریکی آرام آرام تمام وجود من و برادرم را در برگرفت. و با تاریک شدن کل اطراف و صحنه اطراف ما یکباره از خواب برخاستم. در خواب دیگر به همراه هماتاقیهایم در یک صبح زود از اتاق خارج شدیم. همه ما یک تبر بزرگ به همراه داشتیم و به خیابان ولیعصر رفته و از ونک تا میدان ولیعصر تمام درختهای اطراف خیابان را از ته بریدیم و بازوهایمان با هر ضربه بزرگ میشد و احساس غرور خاصی به ما دست میداد. یکی از هم اتاقیهایم جمله معروف ما را به زبان آورد و گفت مگه با پوست بخردن، غذا بدن درست بونه . . . غریو و شادی بسیاری از ما را فراگرفت و از خواب برخاستم.
موضوع مطلب :