جنسیت: زن
سن: 20
بسم الله ـ به دانشکدهمان رسیدم. مثل این موقعها (شنبه 7 صبح) خالی و خلوت بود، من کولهپشتی بزرگم را که غذای هفتهام تویش بود، زیر چادر،روی کولم انداخته بودم (دقیقا همان کوله که در واقعیت همراهم بود و همه چیز واقعی بود) دوستی که با او قرار داشتم تا بیاید و نمایشگاه را آماده کنیم، دم در دانشگاه دیدم (با این دوست واقعا شب قبل باهاش قرار گذاشته بودم) یک چیزی راجع به کولهام گفت که چقدر گنده است (همیشه در دنیای واقعی استرس گنده و تابلو بودن کولهام را دارم) و با هم قدم زنان به سمت نمایشگاه رفتیم تا وسایل را جمع کنیم. بعد با صدای اس ام اس همین دوست از خواب بیدار شدم که منتظرم بود. این خواب کوتاه هم توی ماشین در راه بود! توی خواب خیلی خوشحال بودم از دیدن دوستم (توی واقعیت هم خیلی خوشحال میشوم) و خیلی هم احساس کلافگی میکردم به خاطر کولهام (که در واقعیت هم دارم)!
موضوع مطلب :