جنسیت: مرد
سن: 25
این خواب، یکی از کاملترین خوابهایی است که به خاطرم مانده است. خواب دیدم در یک مکانی که اصلا یادم نمیآید کجا بود و به احتمال زیاد شهر خودمان (شیراز) بود به دنبال مادرم میگشتم. همه جا را گشتم ولی وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم خانه است و برای من همسری انتخاب کرده است. وقتی از او پرسیدم که او کیست، گفت همسرت. گفتم چگونه؟ او گفت تو در عقد اویی؛ یعنی بدون آنکه من روحم خبر داشته باشد او با من محرم شده بود. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. مادرم میگفت عمویت خیلی از او تعریف کرده است. من کمکم داشت خوشم میآمد. جلو رفتم تا با او حرفهایی که باید قبل از ازدواج زده میشد بزنم. اما او کاملا ساکت بود و فقط یک لبخند بر لبان او بود. جلو رفتم و برای اولین بار در عمرم یک دختر را گرفتم. میخواستم به او بگویم بیا عهد ببندیم که مسافر بهشت باشیم، اما از خواب پریدم. تا آنجایی که به خاطر دارم تمام صحنههای خواب کمنور بود.
موضوع مطلب :