• وبلاگ : رويابين
  • يادداشت : لطفا آخرين رؤيايتان را اينجا بنويسيد
  • نظرات : 88 خصوصي ، 151 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5    >>    >
     
    شنبه 30 فروردين صبح خواب ديدم خونه مامانم هستيم اما خونشون طور ديگه اي بود بعد که داداشم اينا ميخوان برن خونشون مارو هم قرار برسونن البته از خودم فقط يادم مياد انگار بچه هام نبودن با موتور بوديم و موتور مال ما بود همسرم هم نبود و در بيداري موتور نداريم سوار که ميشيم وحرکت ميکنيم نزديک خونشون من که روي موتور ايستاده بودم داشتم خم ميشدم وميفتادم ميگم به خودم تلقين نکنم ونترسم راهي نمونده تقريبا جلو خونشون بوديم ميترسم اگه هم حرف بزنم بيفتم وهم اينکه مزاحم داداشم بشم اما خيلي خم شدم وشروع به صدا زدن داداشم کردم ولي انگار نميشنيد وصداي من نميرفت مثل حالتي بود که توي ماشين نشسته و پنجرش هم بالاست تا رسيديم اونا رفتند بالا ومن جلو در مونده بودم منتظر که داداشم بياد و تا در خونه منو برسونه اما خبري نبود بيرون قدم ميزدم گاهي ميرفتم داخل فقط تا ورودي راهروبا برزاده ها يعني بچه هاش بوديم صحبت ميکردم توي راهرو همون ورودي پايين قاليچه اي پهن بود که مي بينم يک طرف بافت سياه داره وطرف ديگه نداره دائم مقايسه ميکنم بعد مي بينم قسمتي که دست چپ من قرار گرفته پرزهاش ريخته و اونطرف ديگش پرزهاي مشکي وزيبايي داره با خودم ميگم اون اول که پرزاش زياد بود انگار به خاطر بلندي زياد پرزش اين قاليچه به سنگيني الان نبود الان که هنوز متوجه ريختنش نشدم به نظرم بيشتر شبيه به فرش اومد ولي اينجوري کمي لوس به نظر ميومد دخترشو خيلي بيشتر از توي بيداري دوست داشتم ومي چسبوندم به خودم و ميبوسيدمش تصميم گرفتم خودم پياده برم تا کمتر داداشم توي خيابونا باشه چون هميشه از تصادف ميترسم بعد نميدونم تو خواب فکر ميکردم يا نه که مامانم هم بود و ناراحت از بي خيالي داداشم بود بهش ميگم خوب اين چه کاريه کنار خونشون آژانس که هست ميريم ديگه منظورم اين بود که ازش توقع نبايد داشته باشه
    سلام امروز 30 فروردين ساعت 7 تا 9 دقيقا موقعش رو يادم نيست خواب ديدم انگار مهمون داريم من دارم توي پاگرد بالا رو که شبيه جايي بود که قبل از اين خونه زندگي ميکرديم تميز ميکنم دورو برش رو تميز ميکنم و نميدونم وقت نداشتم يا بهم ريخته بود وسخت بود دارم وسطش رو نقاشي ميکنم که تميز به نظر بياد البته نقاشي شبيه ناخنهايي بود که شب قبل تو اينترنت ديدم و مهمون هم ميخواد امروز جمعه برامون بياد
    سلام امروز 30 فروردين ساعت 7 تا 9 دقيقا موقعش رو يادم نيست خواب ديدم خونه پسر عمم کنار خونه ماست و دارن اسباب کشي ميکنند به من ميگن برو از خونه فلاني يعني کسي که خواهر زن صاحبخونست اسکاج بگير من ميرم ميبينم پسر هموني که رفتم در خونشون البته در واقعيت فقط پسر مرد اون خونست اما توي خواب پسر اوني بود که کنار خونه ما بود و مياد اونم چيزي بگيره شايد همون اسکاج نميدونم چي ميشه که ميره وعمه همسرم هم جلوي در بود که ميشه جاري خانم خونه من روم نميشد جلوي عمه شوهرم اسکاج بگيرم انگار حالا اوني که کنار خونه ما بود جاري عمه شوهرم بود و چون با هم خوب نيستن از اسکاج حرفي نزدم دختر عموم يعني خانم خونه متوجه عمه شوهرم شد ورفت اونطرف بدون اين که نگاهي کنه عمه شوهرم ميگه متوجه من شد و ديگه نمياد
    خواب ديدم پسر عمم که عموي زن داداشم هم هست ميخوايم جايي بريم بعنوان مراقب همراه ما مياد از خيابان که رد ميخوايم بشيم با زن داداشم خيلي تند ميرن منم که احساس ميکنم مراقبه براي اينکه عقب نمونم مجبورم خيلي تند کنار اونا برم که هر لحظه ممکنه ماشين بهم بزنه آخر تصميم ميگيرم خودم برم اونطرف وارد حياط مانندي ميشيم که درست يادم نيست ولي هرکي هرکي شد و با چاقو توي بدن هم فرو ميکنن من متوجه ميشم پسرعمم براي کار خودش بعنوان مراقب همراه ما شده و به ما کلک زد يک نفر که بي جهت بچه اي رو دعوا ميکنه من دعواش ميکنم که چه ربطي به اين بچه داره انگار اونم تحت تاثير جو قرار گرفته بود بعد از اون مبينم با خانواده خودم ميخوايم با ماشين وارد بازاري بشيم که يه تيکه که هنوز وارد نشده بوديم انگار توي يکي از خوابهاي گذشتم ديده بودم و برام آشنا بود فقط در همين حد که با ماشين از توي بازار رد شديم و خودکار من افتاد توي بازار که نميدونم چرا براي دومين باراحساس کردم پسر عمم به ما کلک زد اين خوابو امروز 29 فروردين ديدم نميدونم ساعت چند بود 7 تا 11صبح خواباي زيادي ديدم که اين يکي به آخريش بود از آخريش اصلا يادم نمياد فقط در حدي که يک سري يک طرف و يک سري طرف ديگه ايستاده بوديم که همين جور صحبت ميکردند نميدونم برعليه کسي ميگفتند جريان چي بود که خيلي شلوغ کرده بوديم از اون طرف هم پسرداييم که من اصلا ازش خوشم نمياد دوبار چيزي گفت که همه خنديدن وتشويقش کردن از جمله خودم وچيزي مثل پودر توي دست نميدونم کدوممون بود که پاشيديم روي سر اون طرفيا نميدونم اينم جزئ همون خواب بود يا نه
    سلام 21 فروردين چندتا خواب ديده بودم که اينو يادم رفت براتون بفرستم خواب ديدم جايي مثل تراس يا پشت بام هستيم مابين بام ما و همسايه چيزي شايد مثل لباس داشت مي افتاد پسربزرگم سعي داشت بيارش همش نگران بودم نيفته ميگم ولش کن نميخواد بياريش بعد که ميره طوري که نفهمه و بدآموزي نشه ميشينم يه قسمت رو زمين که متصل بود به بام ما کمي آويزون ميشم که برش دارم اين طرف و اون طرفش باز بود با خودم ميگم پرتگاه اينقدر که من ميترسم ترس نداره
    امروز سه شنبه 27 فروردين خواب ديدم همسرم مواد مخدر که الان نميدونم چي بود داده به داداشم که بده به من داداشم هم فکر ميکنم داده به خانومش که برام بياره و مثل شکربود سه رنگ هم بود سفيد زرد وفکر ميکنم سبز يا شايد قرمز يادم نمياد مامانم شک ميکنه ميگه چيه ميگم چيز خاصي نيست يه خانمي مثل خانم هاي نيرو انتظامي مراقب منه تا سر در بياره که اين چيه مياد جلو ميپرسه ميگم چيز خاصي نيست اما ول کن نبود من هيچ راهي نداشتم ميخواستم همه رو توي يک پلاستيک بريزم ميترم مخلوط بشه و نبايد مخلوط بشه تبديل ميکنم به باقلوا ميريزم توي سيني بزرگ و ميذارم جايي مثل روي يخچال که البته کوتاه بود از اين کاراش که باقلوا کردم واينا يادم نمياد فقط ميرم سرش ميبينم مقداري از اين باقلواها نيست ومنم غافل شده بودم ميگم اينارو کي خوده ميبينم داداشم و چند تا ازافراد خانواده وشايد کسايي ديگه هم بودند از هر کدوم ميپرسم از يکي تا چند تا خورده بودند پيش خودم ميگم اينا هر کدومش يه عالم از اين مواد داره چطور بعضيا دو سه تا خوردند بعد نگاشون ميکنم ميبينم طوريشون نشده ميگم احتمالا فقط سرحالند البته ميديم به اون سرحالي من فکر ميکنم بايد باشند نيستند خيالم راحت ميشه
    سلام امروز 27 فروردين خواب ديدم جايي کنسرت هست وخواننده آقاست ما توي درگاهي که اون قسمت و اتاق کوچکيرو جدا ميکنه ايستاديم تو درگاه خيلي شلوغ بود من ميام عقب مي ايستم و پسرمو جاي خودم ميذارم که هم اون بيشتر لذت ببره و هم من که درست روبروي تماشاچيا بودم توي چشم نباشم احساس ميکردم سبکه براي من البته دور بوددند بعد از اون خواننده نوبت خانمي بود که بخونه از همون اتاقي که ما ايستاده بوديم ميخواست بره تو سالن به مامانم ميگه مادر بيا با هم بريم مامانم از اينکه با اون خانم بعنوان مادر وپير زني همراه بشه مثل مستندهايي که افراد پير وزحمتکش رو با ترحم نشون ميدند خوشش نيومد با عصبانيت ميگه بيا برو دنبال کارت و اون خانم هم صورت باريکي داشت وکمي حالت پير داشت با اينکه پير نبود و اصلا زيبا نبود اين خوابو ديدم بيدار شدم ساعت 7 صبح بود وچون دير شده بود همه رو يادم رفته بود کمي فکر کردم يادم اومد
    امروز سه شنبه 27 فروردين خواب ديدم با نعوه داييم نشستيم کيفشو نشون ميده ميگه اينو خريدم و پشيمون شدم ميبينم درست مثل کيف منه ولي روشنتره يعني قهوه اي روشن ميگم مال منم همينطره نشونش ميدم ميگم بيا عوض کنيم اتفاقا اين رنگ به مانتوم نمياد بعد ميبينم از حرف من استقبال نکرد براي اينکه تورودر وايستي نيفته ميگم البته مال تو بندش سبزروشنه که به لباسم نمياد بعد ميبينم مال خوم هم بندش همون رنگه
    سلام امروز 26 فروردين خوابي ديدم وقتي بيدار شدم درحالي که داشتم خواب ميديدم ساعت 7 بود ديدم چند مدل خوراکي هست که من يکيشو از بقيه بيشتر دوست دارم که يدفعه بچه ها ميريزن سرش و شروع به خوردن ميکنن من توي اشپزخونه اي هستم پسر وسطيم ظرفشو از همون خواکيا کرده بود و از همون که من دوست داشتم نميدونم ته ديگ بود يا چيزي مثل اون توي بشقابش بود من که خيلي حريص بودم که خودم از اونا بخورم يواشکي بهش ميگم از اينا برنداريد وميره جايي پنهان ميکنه ميرم ميبينم جايي شايد زير کرسي بود اونجا گذاشته و مادرشوهرم برداشته وداره ميخوره ميگه قند هم دارم ولي اينارو خيلي دوست دارم وپدرشوهرم هم پيشش نشسته بود بعد من براي خودشيريني ميگم خوب اگر طوري بشه زنگ ميزنيم دکتر بياد براي همين شمارشو داده بعد وقتي که مادرم نشسته بود ميگم خوبه گفتم دکتر براي همين شمارشو داده خيال مادرم راحت ميشه که فقط براي مريضي خودش شماره نداده کلي هست وشايد اگه فکر ميکرد فقط مخصوص خودش داده فکر ميکرد مگه حالش چه جوريه که اورژانسي بايد به دکتر زنگ بزنيم و در واقع براي اين چيزايي که نوشتم خيالم راحت بود و در واقع همه اينارو توي دلم نگفتم عقيدم اين بود
    باسلام ديشب نزديک صبح شايد بود که خواب ديدم توي خونه اي هستم که نميدونم فکر ميکنم توي روستا بود روي ديوار نم زده بود و صاحب خونه ميگه اصلا آب ندارييم اينجا هيچ کس آب نداره ميرم بيرون ببينم چه خبره ميبينم ساختماني که تقريبا مثل قصر بود اونجا روبروي اون خونه بود روي تراس طبقه بالاش فواره اب بود که نه چندان زياد وبصورت باريک ازش اب بيرون مي زد ومتوجه ميشم کسي که پادشاه اونجا يا مثل پادشاه بود همه ابهارو اونجا ذخيره کرده وتوي يک اتاقش پر از شمشهاي طلاست بعد ميبينم کسي که اينکارو کرده وصاحب اون خونه پسر داييم بود که در واقعيت هم بسيار ثروت داره فکر ميکنم اين هم دنباله همون خواب بود شايد هم نه خواب ديدم انگار با مادرم رفتيم خونه پسر خالم واونا امده بودند خونه جديد بچه هاش خونه نبودند وخيلي از اسباب خونه رو مثل پرده وغيره هنوز نچيده بودند کمي اونجا بوديم وديگه داشتيم ميرفتيم باز همون زمان خواب ديدم خونه مامانم هستم توي اشپزخونه که ناگهان مهمون مياد به هيچ عنوان حس مهمون نداشتم مونده بودم کجا برم که با اينا روبرو نشم ولي راهي نبود آشپزخونه هم کوچيک بود و ديده ميشدم از پنجره نگاه کردم جمعيت زياد بود مونده بودم چطور ازشون پذيرايي کنم که متوجه ميشم اينا قبلا هم اومده بودند واصلا نميشينند يا اگه بشينن چند لحظه بعد بلند ميشن خيالم راحت ميشه وامدن داخل همونطور که فکر ميکردم شد
    ديشب 24 فروردين که فکر ميکنم اوائل صبح بود يا شايد هم هنوز صبح نشده بود خواب ديدم ميخوام با آسانسور برم بالا اما چون خانمي توي آسانسور بود نميدونم چرا با اسانسور نرفتم واز پله ها تند تند بالا رفتم فکر کنم ميخواستم همزمان با اون خانم برسم بعد اون خانم که رسيد انگار جاي عجيبي بود مثلا بصورت پله پله روي سقف بود چيزي مثل اين من هم که همونجا بودم ميترسيدم بيفتم خانمي نميدونم پرستار بود يا نه به اون خانم اعتراض کرد من هم قبل از اين که منو ببينه رفتم و انگار موفق شدم از اون وضع نجات پيدا کنم اين خواب رو هم به محض بيدار شدن يادم اوم
    پاسخ

    سلام خدمت فايفاي عزيز و عرض پوزش به خاطر اين تأخير طولاني و تشکر به خاطر اين همه خوابي که در اين مدت حدود 20 روز غيبت من نوشتيد. اين رؤيا دقيقا يکصدو پانزدهمين خوابي بود که از شما ثبت شده است که علاوه بر تشکر فراوان، شايسته قدرداني و تحسين براي استمرار شما است. لطفا باز هم رؤياهاتون رو بنويسيد. من از فردا شروع به کدگذاري رؤياها مي کنم. فرايند کدگذاري نسبتا طولاني است، اما سعي ميکنم هر چه زودتر نتايج اوليه رو براتون ارسال کنم. اما خواهشمندم به اين 115 رؤيا اکتفا نکنيد و رؤياهاي بيشتري بنويسيد تا مجموعه غني تري از رؤياهاي شما براي تحليل داشته باشم. اميدوارم هميشه سلامت و تندرست باشيد و رؤياهاي شيريني ببينيد
    سلام ديشب 24 فروردين که فکر ميکنم اوائل صبح بود يا شايد هم هنوز صبح نشده بود خواب ديدم ميخوام شتري قرباني کنم موقع سربريدن قسمتي از گردن رو که حدس ميکنم براي ذبح شدن مناسبه ومثل دو تا خط سفيد بود ميبرم واحساس ميکنم خيلي کا راحتيه خيالم راحته قسمتي رو خدا براي ذبح کردن در نظر گرفته ديگه درد نميکشه البته اينو توي بيداري شنيدم وتوي خواب يادم اومد بعد از اونايي که اونجا بودن ميپرسم که ببينم درست ذبح کردم يا نه ميگن بايد فلان قسمت رو بريده بشه من خيلي خيلي زياد ناراحت ميشم هم به خاطر اينکه متوجه ميشم به خاطر اشتباه بريدن من درد کشيد و هم شتر به اين بزرگي حرام شد بالاخره جرات پيدا ميکنم و ميگم چه اتفاقي افتاد شوهرم براي اينکه من نارحت نباشم گوسفندي رو قرباني کرد وکسي اونجا داره ميگه قرباني هر چي باشه خوبه به گوسفند اشاره ميکنه ميگه حتي همين مرغ من ميگم آهان پس مرغ قرباني کرد ولي عيب نداره بازم خوبه بعد ميبينم مرغ نيست اينو بعنوان مثال گفته بود همون گوسفنده خيالم راحت ميشه که اندازه مجلس هم ميشه نمي دونم مجلس مال کي بود اون شتر رو هم يکي از خانم هاي فاميل برداشت براي خودشون نميدونم شايد براي مجلسشون من که اين قضيه رو دارم به اون خانم ميگم ميگه اشکال نداره اگه آدم ندونه چه جوري کشته شده. وخودشو ميزنه به اون راه وغيرمستقيم از منم ميخواد روي موضوع تاکيد نکنم اين خوابو به محض بيدار شدن يادم اومد
    ديشب 21 فروردين خواب ديدم نميدونم چي ميخوام ازنعوه داييم بگيرم فکر ميکنم ممکنه نداشته باشه از همسايه بغليشون گرفتم بعد نعوه داييم ميگه چرا از اونا گرفتي من که داشتم ميومدي از من ميگرفتي
    تلويزيون يه بچه مدرسه اي رو شب قبل از خواب من نشون داد که روستايي بود وسفيد با چشماي آبي ديشب 21 فروردين پسر بچه اي رو به همين شکل البته کوچيک شايد حدود يک يا دو ساله رو در خواب ديدم که انگار والدينش گدا بودند از اين بچه لجم ميگرفت و منو ياد زني که مزاحم زندگي ما شده بود مينداخت چون پدربزرگ ومادر بزرگ اون زن گدا بودند من که ازاين بچه بدم ميومد اذيتش ميکردم وبا پوست تخمه افتابگردان که ميخوردم البته از خوردنش يادم نمياد روي پاهاش خط مينداختم عذاب وجدان ميگيرم وهردفعه ميگم اين چه ربطي به اون داره اين سفيده چشاش آبيه چرا اذيتش ميکنم ولي باز اينکارو ميکردم فکرکنم تا سه بار انجام دادم
    ديشب 21 فروردين خواب ديدم جايي مثل پاساژ يا زيرزمينش بمب گذاري کردند وآقايي که منافق بود يه کلاه گيس روي سرش بود و به خاطر بزرگي کلاگيس کمي بد تيپ شده بود اما درکل بد تيپ نبود همه سعي ميکرديم کاري کنيم دوتا شلنگ کوچک بود يکي فکر کنم قرمز ويکي مشکي کنار هم حلقه شده بود بايد مشکي رو برميداشتيم که نميدونم بمب اونا خنثي بشه ويا ما بمب گذاشته بوديم که اونارو بکشيم ما موفق شديم ومنفجر شد همون آقا کشته شد سعي ميکنم به پسر بزرگم نشونش بدم ميگم حتما از تيپ اين خوشش مياد پسرم که اومد يا من آوردمش اون آقا رو که مرده بود نشونش ميدم بعد فکر ميکنم چون کلاه گيس بهش زياد نميومد کمي پشيمون شدم به پسرم نشونش دادم
     <      1   2   3   4   5    >>    >